درسی برای یک عمر با سنگ واژه های روستای مهارلو . . .

متن مرتبط با «غروب» در سایت درسی برای یک عمر با سنگ واژه های روستای مهارلو . . . نوشته شده است

دمِ غروب

  • . .  مریم پاهای برهنه اش را بیشتر لای شن های گرم فرو کرد. رویش را از افق دریا که خورشید را تا دقایقی بعد ملاقات می کرد چرخاند و به صورت اشک آلود مهری دوخت که بی وقفه می بارید. دستش را روی گونه مهری کشید و یکی از اشک هایش را گرفت. با صدایی پر اندوه و خسته گفت: مهری جون! عزیز من! چی می خواستی ازش؟ ولش کن! چه اصراریه که باهاش حرف بزنی. بهت نگفته بودم اما رفتارش با منم همینطوری بوده. گاهی آدما اگه رازاشونو به هم بگن می تونن از فجایعی که در انتظارشونه جلوگیری کنن! اون خیلی برام تلخ بود. دوست نداشتم کسی ازش چیزی بدونه! مخصوصا که اون اصرار داشت مسائلی که بین خودمون هست، بین خودمون هم باقی بمونه. بعدها فهمیدم از یک جمع 10 نفری دوستام همه شونو می شناخته! اینکه چطوری و با چه کیفیتی برام محل ابهامه! چون با همه شون اینقدر ندار نیستم که حس سرخوردگی ام رو براشون بریزم رو دایره . . .  مهری در حالی که به افق چشم دوخته بود و انوار رنگارنگ دریا و آسمان دم غروب توی چشمهای سیاه خیسش می رقصید، گفت: کاش بهم گفته بودی! می دونی مریم! هیچی ازش نمی خواستم، جز یک خداحافظیِ آبرومند.  اینکه یک آدمی که دوستش داری و بهت گفته دوستت داره، یهو بی هیچ حرفی بگذاره و بره خیلی تلخ و دردناکه.  خواستم ازش گله کنم، اما چه فایده؟  از کسی که هنرش چاقو زدن به قل, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها