. توی ده بوی نان تازه که می آمد، دماغت می تونست ببردت اونجا که با نگاه معصوم و یک لبخند کودکانه زل بزنی به در باز خونه . . . به زن روستایی که توی آشپزخونه دود گرفته سیاه رنگش نشسته پای تنور و تند تند روی سینی محدبش خمیر پهن می کنه و می کنه توی تنور. و نون تَنُکِ داغی که به رسم مهر و بعد هم آشنایی همه اهالی با مهمان های همسایه شون، با عشق تقسیم می شد. نان را که می گرفتی، ورجه وورجه کنان می توانستی گازش بزنی و صفا کنی. توی کوچه های خاکی و سنگلاخ با خاک تمیز روشن و سنگهای تیز و برنده که معلوم است رنگ سایش آب به خود ندیده اند بگردی و نگاهت همزمان همه باغهای انجیر دور سنگچین و کوه های سنگی باوقار و تیز را بگردد. نون تَنُک خوران و جست و خیز کنان می رفتم که صدای پارس سگی میخکوبم کرد. ترسو نبودم که اگر بودم تک و تنها وسط کوچه ی خلوت کاری نداشتم. اما رویم را که برگرداندم، سگ سیاهِ خشمگین را با چشمهای به خون نشسته وق زده و دندانهای تیز و دهان کف کرده که وقه های خرناس کشان دیوانه وارش تنم را می لرزاند دیدم و شنیدم، تمام وجودم را آدرنالین پر کرد. فرصت فکر کردن نداشتم، فقط مثل فنر از جا در رفتم. دونده خوبی بودم و پاهایم به دادم رسیدند. نمی دویدم که! پرواز می کردم. جلوی در خانه که رسیدم، خودم را بی محابا به داخل انداختم و در را پشت سرم بستم. هنوز از پشت در س, ...ادامه مطلب