درسی برای یک عمر با سنگ واژه های روستای مهارلو . . .

ساخت وبلاگ

.

توی ده بوی نان تازه که می آمد، دماغت می تونست ببردت اونجا که با نگاه معصوم و یک لبخند کودکانه زل بزنی به در باز خونه . . . به زن روستایی که توی آشپزخونه دود گرفته سیاه رنگش نشسته پای تنور و تند تند روی سینی محدبش خمیر پهن می کنه و می کنه توی تنور. و نون تَنُکِ داغی که به رسم مهر و بعد هم آشنایی همه اهالی با مهمان های همسایه شون، با عشق تقسیم می شد. نان را که می گرفتی، ورجه وورجه کنان می توانستی گازش بزنی و صفا کنی. 

توی کوچه های خاکی و سنگلاخ با خاک تمیز روشن و سنگهای تیز و برنده که معلوم است رنگ سایش آب به خود ندیده اند بگردی و نگاهت همزمان همه باغهای انجیر دور سنگچین و کوه های سنگی باوقار و تیز را بگردد.  

نون تَنُک خوران و جست و خیز کنان می رفتم که صدای پارس سگی میخکوبم کرد. ترسو نبودم که اگر بودم تک و تنها وسط کوچه ی خلوت کاری نداشتم. اما رویم را که برگرداندم، سگ سیاهِ خشمگین را با چشمهای به خون نشسته وق زده و دندانهای تیز و دهان کف کرده که وقه های خرناس کشان دیوانه وارش تنم را می لرزاند دیدم و شنیدم، تمام وجودم را آدرنالین پر کرد. فرصت فکر کردن نداشتم، فقط مثل فنر از جا در رفتم. دونده خوبی بودم و پاهایم به دادم رسیدند. نمی دویدم که! پرواز می کردم. 

جلوی در خانه که رسیدم، خودم را بی محابا به داخل انداختم و در را پشت سرم بستم. هنوز از پشت در سگ سیاه دیوانه وار وق می زد! و من دل تپان و لرزان لب حوض آبی وسط حیات خانه کاهگلی نشستم. دایی ام که روی تخت چوبی فرسوده کنار حیاط نشسته بود، نگاهی به من و نگاهی به در حیاط انداخت و کل ماجرا را خواند. 

جلو آمد و گفت: بچه جان! نباید در می رفتی! سگ که بهت بُراق شد و وقه داد، دولا شو، یه سنگ تیز بردار، حساب کار دستش می آد. قبلِ اینکه سنگو برداری، در رفته. این را گفت و محکم به پشتم زد و رفت! من خندیدم. شجاع شدم همه نانم را، هرچه مانده بود، توی لپم تپاندم. 

آمدم جلوی در و با هیبت در رو باز کردم. سگه وحشی تر شد، آماده خیز برداشتن شد که بپرد طرفم. خم شدم، سنگ تیزی برداشتم. صدای وقه ها قطع شد. شروع کرد به نفس نفس زدن و من رو پاییدن! دستم را که بالا آوردم دو قدم رفت عقب. تمام زورم را توی دستم جمع کردم و سنگ را توی دست حرکتی دادم آماده زدن. نوسکه ای کشید و به دو دور شد. هیجان زده، رد خاک پشت سرش را دنبال کردم و وقتی پیروزمندانه رویم را برگرداندم ، دایی پشت سرم ایستاده بود و لبخند می زد. نگاه دریایی اش پر از مهربانی بود. 

درسی برای یک عمر با سنگ واژه های روستای مهارلو . . ....
ما را در سایت درسی برای یک عمر با سنگ واژه های روستای مهارلو . . . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahaansou بازدید : 149 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1396 ساعت: 13:58